سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

 

هوالقریب

کلمات را از ارزش نینداز عزیز من
مثلا، وقتی چیزی را که نیست و من به وضوح می فهمم که نیست، ادعا می کنی، کلمات بی ارزش می شوند. 
کلمات که بی ارزش شوند، امید هر راهی را می بندی بنده ی خدا
آخر تمام راه ها با کلمه اند که ممکن و مفهوم می شوند.
راه اعتماد را می بندی
راه تعامل را می بندی
راه دوست داشتن را می بندی
راه دوست نداشتن را حتی. 
من را در ویرانه کلمات، در این تعلیق بدون پشتوانه رها نکن
راه من را به خودت نبند.

  • حنانه ــ

هوالعلیم

چقدر لب برچیدن و بغض فرو دادن و به دنبال دستاویزی برای نشاط گشتن- تا خنده ها آنقدرها هم مصنوعی نباشند- ، راحت تر است از توضیح حالت برای کسی که نمی فهمد. 

  • حنانه ــ

هو

از خیابان نوای حزینی به گوش می رسد. زمزمه وار، مبهم و یکسره بی توقف.

 دلم تنگ شده بود برای این کنج خلوت.برای شبی مثل امشب که می شود در فکر و اندوه و تمنا غوطه خورد.

قرار است فردا بعد از مدتها استادهایم را ببینم، و شاید وعده این دیدار، بی اثر نباشد در حال نادر امشب من.

مجتبی خوابیده، صدای نفس های منظمش را می شنوم. فردا صبح خیلی زود می رود تا پس فردا عصر یا شاید هم شب، نمی دانم.

من پشت میز نشسته ام تا از تنهایی بنویسم. و از معیت بپرسم. و در زوجیت فکر کنم. 

و فکر کنم که من چه زمان هایی خودم را تنها تر می یابم؟ مثلا وقت هایی که مجتبی نیست یا وقتی که او نزدیک من است؟ اصلا تنهایی چیست؟ متضاد آن چیست؟ اصلا متضادی دارد یا هرچه هست تنهایی است و جز آن توهمی بیش نیست؟

پس معیت چه می شود؟ نکند باید تنهایی را تا مغز استخوان چشید تا به حکم تعرف الاشیاء باضدادها، پی برد به رمز و راز معیت؟

بماند که برای راهیابی به تنهایی هم، شاید که باید درجاتی از معیت ظاهری را چشید و متوهمانه در آن زیست تا آنکه...

خلاصه امشب در این وادی ها سیر می کنم

تفسیر ملاصدرا از سوره حدید رو به رویم باز است

 فردا صبح کلاس داریم و عصرش مهمان دارم.

مانده ام صبح زود شیرینی ازدواج برای کلاس بپزم یا اینکه سر راه شیرینی مختصری بخرم یا به چند دسته نرگس تازه اکتفا کنم؟

راستی ناهار با زهرا چه غذایی بخوریم؟

امشب شب یلداست. فال گرفتم، گفت: بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است...

ما که در امروز و فردایمان مانده ایم. امل کجا بود؟

  • حنانه ــ

امشب قبل از خواب صدایی در من زمزمه های پیوسته داشت: باید مغلوب شوی... مغلوب، مضطر است. تا مضطر نباشی باران نمی بارد. 

خدایا من تلاشم را کردم

آنچه در توانم بود به کار بستم برای انتخاب درست

من اعتماد کردم، نه به چند حرف و سخن، بلکه به وعده ی تو.

حالا هم از دیگری انتظاری نیست‌. پناه، خود تویی. نگذار قلبم بلرزد. نگذار احساس فریب خوردگی و بی دستگیر بودن کنم. 

خودت کفایت کن. مغلوب شده ام...‌ 

  • حنانه ــ

یا مولّف القلوب

 

گفت: خوش حالم که دلم برای شما تنگ می شود.

 

  • حنانه ــ

هو

دم صبح ماه مبارک فکری شده ام که اگر همه اشهدهای نمازهایم را تا امروز واقعا شهادت داده بودم یا اقلا هربار کمی بیشتر قلبم را سوق داده بودم، شاید تا الان به فلاح رسیده بودم. یا تا الان چشمم باز شده بود. به اینکه واقعا لا موثر فی الوجود الا الله. به اینکه جز او دست هیچ موجودی باز نیست. به اینکه نگرانی های ما، اگر نه همیشه، اکثر اوقات شعبه ای از شرک است. 

چند سال روزی پنج نوبت و هربار چندین مرتبه ذکری به لب داشتم و متذکر نشدم؟ کافی نبود؟ 

  • حنانه ــ

هو

 

تو را یافتن، مرگ است. برگشت ناپذیر. هنیئا مریئا.

  • حنانه ــ

 

هوالعزیز

 

ارمغان درد، لمس ذات سفت و سخت زندگی است. چشم گشودن به آن سطح بنیادینی که همیشه ملفوف در عواطف و احساسات، از درک واقعیت خشنش دور می مانیم. احساس درد، پرده از ملال روزمره بر می گیرد. ملالی را که با هزار حیله سعی در نشف و خسفش داریم، ناگهان در اوج درد، یا جایی نزدیک به اوج، در می یابیم که تمام مدت بی کم و کاست سر جای خودش بوده است. و منتظر بوده تا چون به درد رسیدی، وابستگی و اشتیاق و حزن و خوف را در دنیایت به ریشخند بگیرد. سخن در ستایش ملال نیست. من اما این روزها ملالت از دنیا را عزیزتر دارم تا امید بستن بدان. نه از آن رو که مبتلای ملالتم، شاید چون نگرانم از "ضل سعیهم فی الحیاة الدنیا" و از آن بیشتر، از "و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا" وحشت دارم. بگذریم... 

 راست می گفت که درد، انکشاف اصل است. و شاید که اوج درد، همان لحظه رها شدگی باشد. رها شدن در بطن واقعیت زندگی، آنگونه که واقعا هست. نه آنگونه که دوست داریم باشد. که ما همواره با ذهنیات ایده آل خود زندگی می کنیم، نه با آنچه در واقعیت جاری است. 

 

  • حنانه ــ

یکباره ممکن است صید ساده ترین کلماتی شوی که پیش از آن بارها گفته بودی، و سرسری هم نگفته بودی! اما دلت به قلابشان گیر نکرده بود. اینگونه که هم سوال بشوی و هم مست باشی. از فهمیده و نفهمیده ات مست شوی و این دو ضد، دلت را از جا برکند.

در دعاها بارها خوانده بودی و بدیهی می دانستی معنای عفو را و مراد از ذنب را. اقرار به ذنب نزد خدا و وسیله قرار دادن این اقرار. اما یک باره از خود پرسیدی چرا اقرار به ذنب؟ و مثلا اقرار به معصیت نه. ذنب چه فرقی دارد با معصیت و سیئه؟

ما همه را در فارسی به گناه ترجمه می کنیم و اینچنین است که از تمام این کلمات یک فهم واحد داریم و این است معضل زبان. ذنب با معصیت و سیئه فرق دارد. ذنب یعنی دنباله. دنباله ی عمل. اثر سوئی که پیامد عمل است. نه خود آن عمل. اگرچه هر عملی، خود نیز ریشه هایی دارد و در قیاس با آنها ذنب است.

ذنب یعنی دقیقا هر آن چه گریبانگیر ما می شود. یعنی آن لحظه هایی که ناگهان ضربه ای فرود می آید و ما نمی فهمیم از کجا خورده ایم. یعنی در لحظه ای حساس که باید یک تصمیم قاطع گرفته شود اشتباه می کنیم و از اشتباه بدیهی خود هاج و واج می مانیم. ذنب یعنی زوال عقل که پیامد هر عملی است که با علم به اشتباه بودنش انجام می دهیم. یعنی غفلت که اندک اندک دل را می پوساند. یعنی زنجیره ی به هم پیوسته و تمام نشدنی علت و معلول ها که تو را توان مقابله با آن ها نیست. یعنی بنای وجودت که ذره ذره از اعمالت و آثارشان شکل می گیرد و در حال شدن است؛ آجر بر آجر. و در اینجاست که محال به نظر می رسد قطع این سلسله یا اصلاح آن. اصلا مگر آثار محو شدنی اند؟ 

در این میانه اما عفو معنای ویژه ای پیدا می کند. عفو به معنای قصد است. وقتی می گویی الهی العفو، یعنی خدای من، قصد مرا کن! قصد کند که چه شود؟ که ذنب را از میان بردارد. دنباله و اثر سوء اعمال را محو کند. یعنی قصدش، رشته ی علت و اسباب را  برهم بزند. اصلا رشته را به دست بگیرد و قصد کند که خودش قصد تو باشد...

و فقط کافی است اقرار کنی... یعنی خودت را آنگونه که هستی، بر او عرضه کنی. با جمیع ذنب و دنباله ات! و با همه پشیمانی ات. و اگرچه که او علم محض است، اما این عرضه کردن، انکشاف تو، خودت راست. و نظر به نسبتت با او. و آنگاه تمنای قصد او...

 

إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ فَقُلْتَ مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَی مِنْکَ بِذَلِکَ وَ إِنْ کَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِی وَ لَمْ یُدْنِنِی مِنْکَ عَمَلِی فَقَدْ جَعَلْتُ الْإِقْرَارَ بِالذَّنْبِ إِلَیْکَ وَسِیلَتِی

 

 

  • حنانه ــ

یانور

 

-خوبی؟

-الحمدلله

(من به تو، چگونه بگویم که خوب نیستم

و چگونه بگویم خوبم)

  • حنانه ــ