هو
از خیابان نوای حزینی به گوش می رسد. زمزمه وار، مبهم و یکسره بی توقف.
دلم تنگ شده بود برای این کنج خلوت.برای شبی مثل امشب که می شود در فکر و اندوه و تمنا غوطه خورد.
قرار است فردا بعد از مدتها استادهایم را ببینم، و شاید وعده این دیدار، بی اثر نباشد در حال نادر امشب من.
مجتبی خوابیده، صدای نفس های منظمش را می شنوم. فردا صبح خیلی زود می رود تا پس فردا عصر یا شاید هم شب، نمی دانم.
من پشت میز نشسته ام تا از تنهایی بنویسم. و از معیت بپرسم. و در زوجیت فکر کنم.
و فکر کنم که من چه زمان هایی خودم را تنها تر می یابم؟ مثلا وقت هایی که مجتبی نیست یا وقتی که او نزدیک من است؟ اصلا تنهایی چیست؟ متضاد آن چیست؟ اصلا متضادی دارد یا هرچه هست تنهایی است و جز آن توهمی بیش نیست؟
پس معیت چه می شود؟ نکند باید تنهایی را تا مغز استخوان چشید تا به حکم تعرف الاشیاء باضدادها، پی برد به رمز و راز معیت؟
بماند که برای راهیابی به تنهایی هم، شاید که باید درجاتی از معیت ظاهری را چشید و متوهمانه در آن زیست تا آنکه...
خلاصه امشب در این وادی ها سیر می کنم
تفسیر ملاصدرا از سوره حدید رو به رویم باز است
فردا صبح کلاس داریم و عصرش مهمان دارم.
مانده ام صبح زود شیرینی ازدواج برای کلاس بپزم یا اینکه سر راه شیرینی مختصری بخرم یا به چند دسته نرگس تازه اکتفا کنم؟
راستی ناهار با زهرا چه غذایی بخوریم؟
امشب شب یلداست. فال گرفتم، گفت: بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است...
ما که در امروز و فردایمان مانده ایم. امل کجا بود؟