سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

فسیل های برجا مانده از وبلاگ سرگشتگی. سال 95-94

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۱۱ ق.ظ

:: ای باران...از غصه ام آگاهی

 

هوالودود

 

پنجره را باز بگذار. باید عطر خاک باران خورده و موسیقی قطره ها اتاق را پر کند. باید کمی به خودت استراحت بدهی، مثلا دراز بکشی و چشمانت را ببندی و به هیچ چیز جز باران نیندیشی. نه در دل شعر بخوانی نه برای خودت فکر و استدلال کنی و نه در خاطرات غوطه ور شوى. 

 

دل بسپار به عطر بهاری این بارش... بهار دارد مى رسد. این را من نمى گویم...تقویم نمی گوید... شکوفه ها نمی گویند...امشب این قطره های معجزه گر، که هر یکی رزق جوانه ای لطیف و تازه شکفته اند، نوید بهار می دهند.

 

امشب فقط باران را باش. باران را بشنو، باران را تنفس کن. اصلا خود باران باش، اما... بیا و یک امشب، ادای باران را در نیاور! وقتی که این اشکواره ها تو را نمى رویانند. یا وقتی پس از هر رویش، تیشه بر ریشه های نو دوانده خود می زنی. اصلا بیا یک امشب را از خود بی خود باش، یعنی بخواه که از خود بی خود باشی. برو دعا کن زیر باران. دعا زیر باران مستجاب است. شاید سماعی یک شبه با موسیقی باران، پیوند تو را الی الابد با بهار تجدید کند...

 

 

:: اى صبا

 

هوالقریب


 

با زهرا در نمازخانه نشسته ایم. تاریخ بیهقى رو به رویمان باز است و حرف مى زنیم. فاصله چندانی بین حرف زدن هایمان نیفتاده است اما دلم عجیب براى حرف زدنش تنگ شده. حرف...حرف... سکوت های طولانی و باز هم حرف...نمازخانه تاریک است. نور، فقط از لابه لای پرده های سرمه ای رنگ زخیم سرک می کشد و از پرده سفید رنگ پنجره ی بالای سرمان، که با نسیم تکان مى خورد. دلم را می برد نسیم. دلم را مى برد به هواى آشناى خوشى. به حرم آقا، به آن دورهای نزدیک. شاید همین است که بى مقدمه، درست همانجا که حس آمیزى حرف و اشک به اوج مى رسد، صداى آشنایی که نمى دانم کیست شروع مى کند در من به امین الله خواندن... اللهم... فاجعل... نفسی...مطمئنة.. بقدرک... متین و شمرده مى خواند...راضیة بقضائک...  روى کلمات مکث مى کند، طورى که انگار مى خواهد راضیه بقضائک را در ذره هاى وجودم تزریق کند. مشغولة عن الدنیا... بذکرک و ثنائک... عجب تبسمى! شاید مى داند که چقدر این عبارت را عاشقم. مشغول بودن به دنیا، درست همین دنیا با تمام مقتضیاتش. اما مشغولیتى به رنگ او... صدا پرتم مى کند در خاطراتى عزیز. آن دورهاى نزدیک...این صوت گرم و دلنشین از آن چه کسى ست؟ 

 

مى گویم زهرا بیا امین الله بخوانیم...

 

یادم مى آید آن شب که با رحیمه در حرم آقا، سر مزار شیخ بهایی قرار گذاشتیم، یکى از آن شب هاى خنک بارانى بود، آن شب هم، که با مادر مهربان و فرشته اش آمد و چند ساعت در حرم با هم صحبت کردیم، بعد از نماز عشا در صحن امام خمینى امین الله مى خواندند. آن شب که دست در دست هم صحن جامع را تا باب الجواد شعر خواندیم و به قول او حسابى براى حضرت جیک جیک کردیم! همان شعر خاطره انگیزى که بار آخر روى برج بلند تهران رو به مشهد خوانده بودیم...

 

"باب الجواد راه ورودى به قلب توست..."

 

بعد که او رفت، روى یکى از فرش هاى صحن جامع نشستم... هواى سردى بود، تنها. من بودم و صحن جامع و زوار اندکى که با سرعت عبور مى کردند. باران گرفت. باران عجب بارانى. آرام و لطیف. بعد کم کم خدام شروع کردند به جمع کردن فرش ها. این را وقتى یکى دو تا فرش بیشتر با من فاصله نداشتند فهمیدم. ساعت ١٠ بود. 

 

حالا چه شده است که این نسیم خنک که از بین صداى ساخت و ساز برج ها عبور مى کند و مى آید پرده هاى نمازخانه را موج مى دهد و خودش را مى رساند به ما، به چشمان بسته و نفس هاى گرفته ى من، به صورت خیس زهرا و حرف هاى نیم خورده اش، مرا عجیب به یاد حرم مى اندازد و آن نواى آشنا و رحیمه بانو و جیک جیک هاى آن شبمان در صحن باران خورده و تنهایی بعدش و...

 

اگر خطا نکنم....

 

 

:: این روزهای برادر-خواهری

 

هوالعزیز

تا تجریش را پیاده می رویم. پیاده روی حالم را بهتر می کند. مخصوصا که در راه کلی مرا می خنداند و سر به سرم می گذارد. می گویم احساس می کنم دیگر این مردم را مثل قبل دوست ندارم. منی که ادعا می کردم تمامشان را با همه ی تفاوت ها و تضادهایشان دوست دارم... می گوید باور کن که اتفاقی نیفتاده است. اینها درست همان مردم اند...

بعد چشم که باز می کنم، می بینم در اوج شلوغی بازار، درست در دل همین مردم، دارم سعی می کنم از او جا نمانم. امامزاده صالح اما خلوت است...

 انگار راه را به این بهانه که در بازار کار دارد، کلی می پیچاند تا مرا با انبوه مردمی که از دستشان حرص می خورم مواجه کند. راست می گوید...مردم همان مردم اند. همانقدر بی خیال و درگیر...همانقدر ساده و پر تب و تاب...

گنجشک های امامزاده مرا به یاد اتفاق امروز صبح می اندازد. امروز صبح که کلی بخاطر یک گنجشک بی حواس اشک ریختم. گنجشک آمد و نشست روی زمین، وسط کوچه. بعد همان موقع یکی از این تانک های بالاشهر که به گمانم اگر من هم زیر چرخ هایش له می شدم، نمی فهمید، سر و کله اش پیدا شد. داشتم به آن گنجشکک ذوق می کردم... چرخ ماشین که نزدیک شد، گفتم بپر جوجو...بپر کوچولو... اما خب نپرید... همان موقع که مى نشست فهمیده بودم کمى پروازش مشکل دارد...

تا مدرسه بغضم را نگه داشتم اما سر کوچه به مادرم گفتم آدم تحمل خون یک گنجشک را ندارد، آنوقت... صحنه های اخبار دیشب می آمد جلوی چشمم... اینکه آن مرد اروپایی می گفت ما بخاطر رونق صنایع و رفع بیکاری و رکود به عربستان سلاح می فروختیم... بغضم شکست.

محمد مرا از افکارم بیرون می آورد. هوا تاریک شده. می گوید یک رستوران جمع و جور خوب می شناسم...موافقی یک چیزی بخوریم بعد برویم خانه؟ می گویم بسم الله! معلوم نیست می خواهد مارا کجا ببرد... اما جایی که مى رویم جالب و دلچسب است. پیتزا را تکه اى مى فروشند به جاى کامل. به نظرم اینطورى بهتر است. هرکس به قدرى که مى خواهد مى خرد. البته تکه هایش بزرکتر از تکه هاى معمولى پیتزا است. هر کدام یکى نوش جان مى کنیم و راه مى افتیم سمت خانه. به خانه که مى رسم تازه احساس خستگى مى کنم. تازه یادم مى آید چند شب است که تا دیروقت بیدارم و هنوز چقدر از برنامه هایم عقبم. تازه به فکر دو تا امتحان فردا مى افتم. کتاب هارا تورقی مى کنم و مى گذارمشان کنار. سرم گیج مى رود. ساعت مى گذارم که صبح بلند شوم درس بخوانم. اما در اوج خستگى خوابم نمى برد. هوس مى کنم چند خط خاطره نگارى...راستى امروز ٩ اسفند بود... پارسال چنین روزهایی بچه ها آماده ى سفر جنوب مى شدند...

 

 

:: برای عاشق و دزد است شب فراخ و دراز...

 

هو...

 

باران تندی می بارد. من امشب خواب ندارم. صدای باران اتاق را پر کرده است. دلم می خواهد بروم روی بالکن اما می ترسم مثل آن شب مامان بیدار شود و ببیند نیستم... فردا راهی یزدیم. عجیب است بعد از مدتها که مادربزرگم به بهانه ی عروسی دخترعمه جان آمده اند تهران خانه ی ما، حالا من دارم می روم یزد. این دومین مسافرت دور تر از قم است که بدون خانواده ام می روم. مامان آخر شب بغض کرده بود. لطافت پرسید حالا نمی شد این روزهای شلوغ تو نروی؟

 

من امشب خواب ندارم. چند ساعت پیش دوست دیر آشنایی پیام داد و پرسید خوبی؟ گفتم خداروشکر، تو خوبی؟ گفت نه خوب نیستم... خیلی طول نکشید تا زبان دلش را باز کردم. مانند آن شب که با چشم های نمناکش نشست مقابلم و حرف زد و حرف زد و حرف زد. از آن شب مدتها می گذرد... اما برای عشق، شاید که نه چندان.....

 

و کسی چه مى داند چقدر می تواند سخت باشد قرار گرفتن بین دو نفر که خیلی دوستشان داری. هر دو را فراوان دوست داری. که یکی پاره تن تو و دیگری دوست و خواهر توست. ماجرا پیچیده شده است. آخر و انجامش مشخص نیست. ابتدایش دشوار به یاد می آید و مسیرش گم شده است. یکی عین خیالش نیست و دیگری می شکند. یکی زبانه می کشد و دیگری نمی فهمد... داستان غم انگیزی ست و من در این میان باید که سنگ صبور باشم. 

 

امشب بین حرف هایم برای اولین بار تاکید می کردم که فرض کن تمام مدت این احساس یک طرفه بوده است. حرف هایم را با این فرض پیش می بردم و مدام در من چیزی فرو می ریخت... می لرزید دلم ...با خودم می گفتم آخر تو حرف می زنی اما نمی دانی که در او چه می گذرد و این حرف ها با او چه خواهد کرد... اما حرف هایم را زدم و هرآنچه باید می گفتم گفتم. می گفت حنانه تو خیلی بیشتر از سنت می فهمى. چرا می توانم اینقدر راحت با تو حرف بزنم ؟

 

این ها را که گفت، یک آن دلم گرفت. یک آن دلم را غربتی در هم فشرد که هیچ گاه تجربه اش نکرده بودم. فقط یک آن. و نمی دانم دیگر چه گفتم و چه نوشتم و چگونه تمام شد اما...

 

من امشب خواب ندارم....

 

 

:: بهار پشت بهار

 

هوالعزیز

نمی خواهم بگویم دل کندن از نود و چهار برایم سخت است. سخت یا آسان، ناگزیریم.

 اما این دخترک، دخترک عاشق ماه، اگر کمی خودش را جمع نکند، شک نکنید که تماما در نود و چهار جا می ماند. نود و چهار و رنگ و بوی دلتنگی های قشنگش. نود و چهار و لحظه های ناب وسعت دهنده اش.

امروز که به تمام روزهای قبل فکر می کردم، وقتی همه چیز به سرعت و دقت از جلوی چشمم عبور می کرد، یک موسیقی جاندارِ پر فراز و فرود در ذهنم جریان یافت. بی کلام و پر معنا. گاهی آنقدر شورانگیز که فقط مى توانستم چشمانم را ببندم و خود را به ضرب های پیاپی باشکوهش بسپارم. گاهى حزن آلود، زمانى نشاط آور و بیشتر چیزی میان این دو... و زیبایی موسیقی براى من، همین گذر مداومش است از حالى به حال دیگر. بدون حتی لحظه ای مکث، ثانیه ای سکوت. گذر از خواهش، به شوق، از شوق به عشق، از عشق به تردید، از تردید به انتظار، از انتظار به نوازش، از نوازش به ناز و از ناز به نیاز...گاهی ناگهانى و بی پروا و گاه با مقدمه چینی و آرام آرام...اما در انتها، متناسب و موزون... و زیبایی موسیقی به ترکیب حس انگیزی هاست. به آرامشِ در عین هیاهو، به حزنِ در عین امید. موسیقی سکون ندارد، موسیقى عبور مى کند و تلنگر مى زند.

اما در انتها... راستش شک می کنم به موزون بودن موسیقی نود و چهار خود. نود و چهارِ تجربه های نو، نود و چهارِ پر از انقلاب. ساعتی از عشق لبریز و دقایقی در گرداب رکود، یک روز با سرسنگینىِ کفر، روز دیگر به خیالِ سکینه ى ایمان... و ساعاتی که در تقابل تردید و اطمینان در آمد و رفت بود. لحظه های پرسشگرانه ی سخت... شک مى کنم که اینهمه، موزون بوده اند یا بی قاعده و ویرانگر. به کوک این ساز ناسازگار شک می کنم. اما نه، نباید این قطعه با شک پایان بگیرد. حتی نباید شک توأم با دلگرمى باشد. این قطعه باید در اوج گره بخورد به قطعه ى بعد. در اوج شکر و امید. ..

شکرانه ی انقلاب های زمینه ساز و امید به استجابت دعای احسن الحال...

خداکند که امسال، حال همه ما خوبتر از قبل باشد. مدام و مدام..

عیدمان مبارک

 

 

:: اگر تو دلخورى از من، من از خودم سیرم

 

هوالقریب



 

وقتى از زندگى خسته باشى یا محیط آزارت دهد یا از فرد خاصى دلگیر باشى، مى توانى بطریقى کنار بیایی با مسئله و جمع و جورش کنى. ولى بدترین حالت این است که از خودت کلافه باشی، از خودت بیزار، از خودت گریزان. من نمى دانم این روزها اطرافیانم چگونه تحملم مى کنند وقتى که خود هم تاب تحمل خود را ندارم. کم حوصله و زود رنج شده ام. به قول خانم شریفى، شلوغ کن شده ام. زود از کوره در مى روم، زود شاکى مى شوم. نمى دانم در هفته اخیر زهرا چند بار از من رنجیده است. نمى دانم چقدر خودم را مقابل مادر و پدرم حفظ کرده ام و به اتاقم پناه برده ام. بدتر از همه اینکه علت اینها را هم درست در نمى یابم...



 

دواؤک فیک و ما تشعر، وداؤک منک و لا تبصر

 

و تزعم أنک جرم صغیر، و فیک انطوى العالم الاکبر



 

پ.ن١: به نظر مى رسد که غرغرو تر هم شده ام :(

 

پ.ت٢:شاید خوب نباشد خطوط وبلاگ را از این حرف ها پر کردن... بخاطر همین است که دو سه بار وبلاگ هایم را حذف کرده ام یا مطالبشان را پاک

 

 

:: از شاهنامه خوانی ها

 

هوالحکیم


 

هرچه بیشتر شاهنامه ی فردوسی را می خوانم فکر می کنم که انگیزه حقیقی فردوسی از سرودن این منظومه عظیم و به واقع عظیم چه بوده است؟ مورد تحسین قرار گرفتن از جانب محمود غزنوی؟ نه مسلما. کسب شهرت؟ اصلا به سیاق فردوسی نمی خورد. حفظ میراث زردشتی ایران باستان؟ به نظر نمی رسد. او که خودش مسلمان شیعه بوده. زنده نگه داشتن زبان پارسی؟ حفظ روح حماسه ایرانی؟ 

 

شاهنامه منظومه خاص و یگانه ای ست. فردوسی به عقیده من فقط شاعر نیست بلکه نابغه ی عصر خود و اعصار بعد از خود است. داستان پردازی حرفه ای و دقیق شاهنامه، گره اندازی ها و گره گشایی ها، شخصیت پردازی درونی تحسین برانگیز، تغییر لحن در فضای مناسب- از حماسه که روح شاهنامه است تا عاطفی و کنایه آمیز و حتی طنز، توصیفات هنرمندانه ی دقیق و... شاعر حواسش به همه چیز هست و از هیچ نکته ای غافل نمی شود. چیزی را-هرقدر هم جزئی- نصفه و بی فایده رها نمی کند. و نکته اینجاست که او پیش از خود الگویی نداشته است تا بر راه او قدم گذارد بلکه خود فاتح است و خود قله. 

 

این روزها چقدر شیفته شاهنامه شده ام. با اینکه قسمت تقریبا شلوغ و خشک شاهنامه را باید بخوانیم اما تماما برایم لذت است.

 

می خواستم بگویم از هدف اصلی شاعر اگر بگذریم، هرچه بیشتر با شاهنامه وقت می گذرانم، بیشتر پی می برم که تنها نیروی عظیم عشق می تواند چنین اثر ماندگاری را خلق کند. 

 

 

:: هل یستوون

 

یا انیس

 

مدتى ست که دارم به ملاک هاى تو فکر مى کنم. به اینکه کدام ویژگى خاص را در هر کدام از بندگانت دوست دارى. به اینکه کدام ویژگى مرا دوست مى دارى...منى که در همین مقیاس هاى اینجایی گیر افتاده ام. در معادلات و نامعادلات، در مساوى ها و نامساوى ها. در "هل یستوون" هاى خودم...

اما با من بگو، آیا برابر است آنکه در مصاف با دلش هزار بار شهید می شود و باز رجعت مى کند و الى الابد زخم مى خورد و زخم ها را دم بر نمى آورد، با آنان که هنوز نشکسته اند این هراسِ پیله وارِ از خود رهیدنشان را و هنوز حتى عیار بالهایشان مشخص نیست در این پروانگى... و اصلا خوشا به آنان. حبذا دلهای دست نخورده شان را. امشب باید بنشینم ببینم کدام براى تو عزیز ترند....

یک شب بارانى مثل امشب، شاید که رحمى، شاید که نگاهى...

آخر هر طور که حساب مى کنم، فقط تویی که سروسامان مى دهى و بن بست ها را بزرگراه مى کنى!

 

 

:: بی سر و سامان چون باد

 

هوالقریب
 

با تو

 

 شبیه موجم

 

همواره بین آمد و رفتی پر التهاب

 

گاهی گریز می کنم از خویش

 

سمت تو

 

گاهی پناه می برم از تو

 

 به سوی او

 

گاهی سکوت می کنم و ایستاده ام

 

من در مقابل تو و در گفتگوی او...

 

...

 

با تو شبیه موجم

 

ای ساحل قرار

 

من از تو ناگزیرم

 

چون باد از سفر.

 

چون خاطر از رجوع و گذر.

 

در کمال شوق،

 

چون دیده از نظر...

 

...

 

با من بگو، همیشگی ناگهان من!

 

من با تو بی قرارترم

 

یا 

 

بدون تو؟

 

گاهی مرا نگاه کن و وصف کن مرا

 

با تو شبیه موجم

 

اما

 

 بدون تو، ...

  • ۹۸/۰۵/۰۸
  • حنانه ــ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی