سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

سرگشتگی

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

داستان واره ای قدیمی، به بهانه دهم ماه مبارک

جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۰۷ ق.ظ


هوالکریم

سرخی شفق، التهاب دلش را بیشتر می کرد. صخره های سیاه رنگ سر برآورده از صحرا، همچون نقابی چهره ی برافروخته ی خورشید مکه را در برمی گرفت. شبی دیگر، بی مهتاب، بی یار، در تعجیل بود. چندان که خورشید فرومی نشست، صبوری از جانش رخت برمی بست. آخرین شعاع های نور، دل آسمان را به سرخی آتش گونه ای می کشانید. و شعله ای غریب بر آن لحظه های منتظر که آمیخته با دلشوره ای نا آشنا بود، زبانه می کشید. از ساعاتی پیش چندین تن را در طلب او فرستاده بود و تا کنون هیچ یک باز نگشته

خبری هرچند کوتاه و مرهمی اگرچه اندک، برای قلب بی تابش به ارمغان نیاورده بودند...  

پس کجایی محمد من، من نبودن های تو را، که عین بودن است و حضور، خوب می شناسم. غیبت ها و پناه بردن هایت به آن خلوت همیشگی، به آن میقات خواستنی... من خوب می شناسم حال دلم را وقتی که نیستی. وقتی که با خدای خود به عشقبازی می نشینی، آرامش عظیمت در جان من نیز تجلی می کند. اما آخر بگو این تشویش، این دل مشغولی که امان می برد و مدام زبانه می کشد از چه روست؟

 غروبی این چنین دل پریش، تداعی آن روزهای دوردست دیر آشناست. آن روزها که فرزند برومند قریش، امین مکه، در سلک کاروان تجاری عظیم بنت خویلد، بانوی بانوان قریش درآمد و راهبری تجارت شام را عهده دار شد. آن زمان نیز، بازگشتت به طول انجامید محبوب من. و من دل نگران بودم که مبادا راهزنان... مبادا دشمنان قبیله.. مبادا طوفان ویرانگر گرد و غبار...

 کاروان تجاری و آن مال و سرمایه ارزشی نداشت، که آن اگرچه ناچیز نبود، اما به سهولت و در اندک زمانی، با سود سفری دیگر جبران می شد. آن چه تاب و توان قلبم را ربوده بود، آن چه مرا پریشان خلق کرده بود و عنان صبر و طاقتم از کف برده بود، تو بودی محمد من. دل آشوب بودم و در جانم غوغایی مدام بود که آن رادر سکوتی به وسعت صحرا نهان می داشتم. نخستین بار نبود که کاروانی دیرتر از معمول باز می گشت. نخستین مرتبه نبود که تو را به سفری تجاری می گماردم، اما آن روزها، تو آن چنان بر روح و جان من چون امیری مقتدر و مهربان حکومت می کردی که روز و شبم، لحظات و دقایقم در تسخیر خیالت، درگذار مرور آن حضور بی پایان بود. اخلاق کریمانه ای که هرآن در نگاهم معظم تر می نمود، آن پاکیزگی و سپیدی دست نیافتنی و جاری که جلوه گاه صورت و سیرت پر خلوص توست... در نایابی بود که چون منی را - که تمام عمر در تنعم و ثروت، در دل جاهلیت عرب، به جستجوی پاکی و پاک منشی حقیقی تقلا کرده بود- شیفته ی خود می ساخت. جاهلیت عربی که اشرافش بیش از دیگر مردمان و چه بسا آگاهانه و به اختیار غرق در پلیدی بودند...

گاهی از خود می پرسیدم که براستی مردمان کور اند که در مقابل پاکی بی حد تو، پی به زشتی و آلودگی مفرطانه خود نمی برند؟ آن روزها خود را سرزنش می کردم ... چرا اجازه داده بودم تا این حد از من دور باشی؟ آیا به امانتداری ابوطالب اطمینان نداشتم که محمد امین را نیز با او همراه کردم؟ و یا بهانه ی کسب تجربه در میان بود؟ یا تو خود مایل به این سفر بودی و من در مقابل خواست تو تسلیم. نمی دانم... هرچه که بود، من با خود نبودم. و آن چنان بی خویش که آشکارا - اگر بودی. می توانستی فریاد تشویشی نهان را در چشمانم بخوانی. هرچند اگر تو بودی، جز دلی آرام ارمغان حضورت نبود...

نفیسه نخستین فردی بود که از حال طوفان زده ی این دل آگاه شد. او را گفتم تا پیکی بفرستد و خبری از کاروان بگیرد... اما... تو خود همان روز از راه رسیدی. من امید پیام داشتم و صاحب پیام باز آمد... من مرهمی چند می جستم اما طبیب مسیحا نفسم، خود مرا دریافت... 

اکنون کجایی مسیحا دم جانم؟ روشنای خانه ی وجودم... ای کاش اکنون نیز به جای تمام قاصدان بی پیام خود، پیام آور نوازش حضورت باشی...

( و کمی آنسوتر از صخره های سیاه، در آن میقات همیشه خواستنی، ملکی شانه های محمد(ص) را تکان می داد که: بخوان یا محمد، بخوان به نام پروردگارت که آفرید...)

شب اگر چه آرام است، اما شلوغ ترین ساعات دل در آن جاری است. رمز این یادآوری و مرور چیست در این شب غریب؟ خدیجه (س) به یاد می آورد:

پس از آن، "میسره" را -که در سفر به خدمتت امر کرده بودم، فراخواندم و گفتم: ای میسره، با من بازگو آنچه از محمد در سفر دیده ای، اندک و بسیارش را بازگو! و میسره گفت: ای خدیجه، بحیرای راهب مرا خبر داد که محمد پیغمبر خداست و مهتر و بهتر عالمیان. او گفت در حفظ او از جهود بکوشید که در طلب هلاکش بر می آیند...

همان روز بود که رسول عشق در جانم مبعوث شد و آن چنان آشکارا به اعلان رسالتش پرداخت و در آن تعجیل نمود که احدی در قریش از ماجرای درخواست من بی خبر نماند...از نفیسه خواستم تا تو را و ابوطالب را از میل قلبی من آگاه کند و به ابوطالب بگوید که مرا از عمم عمرو بن نوفل خواستگاری کنند. آنگاه با ابوطالب نزد عمرو رسیدید و ابوطالب خطبه ای بس نیکو از اصل و نسب و خاندان ما که به ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام می رسد، و رغبت قلبی مان، نزد عمرو که مست و خوش، مشغول شراب بود اداء کرد. آه، چه نیکو خطبه ای بود! و عمرو آنچنان از آن سخن فصیح درحیرت ماند که به سختی توانست کلامی بازگوید. و من، در پس پرده ، با قلبی آکنده از شوق و چهره ای برافروخته از شرم، خود به سخن درآمدم... من، بیش از این دل مشغولی دوری ات را تاب نداشتم. دوست داشتم چندان که تکیه گاهم خواهی بود، با هرچه دارم، با هستی و محبت و ثروت خود، تورا محافظت کنم. می خواستم هرچه دارم، فدای تو باشد...

 اکنون کجایی... ای که تبسمت را دار و ندارم فدیه ی کم بهایی ست... بازآ که تشنه ی محبت نگاه محجوبت، بی قرار آرامش بی بدیل تو ام...

سیاهی شب در زوایای خاموش شهر رسوخ کرده بود. نسیم خنکی گونه های خدیجه (س) را نوازش می کرد. انتظار و تشویش، از بغض در گلو حلقه زده، با هر تپش قلب بی تاب، پای کوبان زمزم چشمانش را می پیمایید. تو در چه حالی محمد من، که اینگونه بی تابم؟

خدیجه (س) در تصرف خستگی بود. چشمانش را که بست، خواب خورشید را دید. طلوع کننده از حرا، و صبح را، به تنفسی که عالم را و آدم را، جانی دوباره می بخشید...

  • ۹۸/۰۲/۲۷
  • حنانه ــ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی